توانش را ندارم
ذهنم کفاف این همه حرف را نمی دهد...
حرف های پخش و پلایی که باید یک داستان شوند...
گرم است و باد سردی می وزد...
و قطره های اشک مثل نیزه می ماند...
کاش آسمانش کمی آبی بود...
کاش خورشید زود طلوع و دیر غروب می کرد...
کاش زندگی...ارزش ماندن داشت
....
....
.....
نظرات شما عزیزان: